به گزارش مهر، باز هم فصل درس و مشق و مدرسه از راه رسید، اما این شروع برای برخی کودکان خوشایند است و آنها هیجانزده و خوشحال به استقبال آن می روند اما بعضی دیگر روز اول مدرسه عصبی می شوند یا حتی می ترسند. صحبت ما در مورد همین گروه است، کسانی که درابتدای مسیر هستند. تا به حال به این فکر کردهاید که چطور میتوانید این روزها را به خاطرهای به یادماندنی برای آنها تبدیل کنید. اگر والدین بدانند چگونه در مقابل این رفتارها واکنش نشان دهند این ترسها و نگرانیها زمان زیادی دوام ندارند و اغلب خود به خود و به مرور زمان رفع میشوند.
برای کاهش اضطراب و نگرانی، لذتبخشترکردن و ایجاد محیطی آرام در این روزهای ابتدایی راههای سادهای وجود دارد که انجامدادن آنها از عهده هر پدر و مادری برمیآید.
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستانی مشغول کار بودم با دختری به نام لیدا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و ….
سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیدا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون کنار تخت لیدا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز می گشت خوشحال بود و لبخند میزد.
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیدا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.